تو را و تنها تو را می بویم و می بوسم ...
تا بدانی تنها چیزی که ...
بی هیچ هراسی مرا ...
به سوی آغوش تو می کشاند ...
عشق است ...
تو را و تنها تو را می بویم و می بوسم ...
تا بدانی تنها چیزی که ...
بی هیچ هراسی مرا ...
به سوی آغوش تو می کشاند ...
عشق است ...
آن روز که تو رفتی همه گفتند :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت ...
و آن لحظه به ناباوری و غصه من خندیدند ...
و اکنون آه تو ای سفر کرده ...
اگر باز نخواهی گشت ...
کاش می آمدی و می دیدی ...
آه می بینم ...
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی ...
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم ...
چه امید عبثی ؟
من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ ...
من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ ...
تو همه زندگی من هستی ؟
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود ...
میگذارم با خیالت روزگارم سر شود ...
خداحافظ برای همیشه ...
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ...
دل من که به اندازه یک عشق است ...
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد ...
من تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها می برم ...
و تو می آیی ...
بالاخره می آیی ...
فقط کمی دیر کرده ای ، همین ...
قطار می رود ...
تو می روی ...
تمام ایستگاه می رود ...
و من چقدر ساده ام ...
که سالهای سال ...
در انتظار تو ...
چشم من باز گریست ...
قلب من باز ترک خورد و شکست ...
باز هنگام سفر بود و من از چشمانت می خواندم ...
که سفر خواهی کرد و از این عشق گذر خواهی کرد ...
و نخواهی فهمید ...
بی تو این باغ پر از پاییز است ...
ﻋﺎﺷﻖ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ ...
ﯾﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﭘﺸﺘﺶ ﻣﯿﮑﺸﯽ ...
ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﯿﺎﺩ جلوی چشمت ...