دانلود رمان نابینا | اندروید apk ، آیفون pdf ، epub و موبایل, دانلود رمان نابینا با لینک مستقیم, دانلود رمان عاشقانه pdf, دانلود رمان جدید

دانلود رمان نابینا | اندروید apk ، آیفون pdf ، epub و موبایل

نام رمان: نابینا

 زبان: فارسی

 ژانر رمان: عاشقانه و اجتماعی

تعداد صفحات: 557

 نوع فایل: pdf

 حجم کتاب رمان عاشقانه: 4.38 مگابایت

 نویسنده: زهرا شجاع

 توضیحات:

رایمون پسر ارشد خانواده‌ای به نسبت متموله که یه اتفاق تلخ تو بچگیش باعث میشه جوونی و نوجوونیش رنگی بگیره از جنس تنهایی و تاریکی، باعث میشه دنیاش با تموم اطرافیانش فرق کنه، محکوم میشه به ترحم دیدن از سمت خانواده و جامعه، شبانه روزش خلاصه میشه تو سیاهی، از خانواده به اجبار فاصله می‌گیره و کنار مردی زندگی می‌کنه که محبتش از جنس ترحم نیست، یاد می‌گیره با وجود مشکل بزرگی که داره چطور از پس خودش بربیاد و رو پای خودش بایسته اما درست زمانی که به اصرار بقیه جهت جراحی و بهبودی توجهی نمی‌کنه، ظهور عشقی ناب باعث میشه قلبش به تلاطم و دیدن بیفته.رمان نابینا رو از لاولی بوی دانلود و استفاده کنید...

قسمتی از متن رمان:

گام اول
پشت پنجره ایستاده‌م؛ اما نمی‌دونم منظره‌ای که روبه‌رومه چطوریه. فقط تنها چیزی که می‌دونم اینه که رنگی داره به جز سیاهیِ غلیظِ نگاه من. دستم رو می‌ذارم روی شقیقه‌م و کمی ماساژش میدم، سرم از بی‌خوابی شب گذشته در حال انفجاره، جام که عوض میشه خواب ندارم. خسته‌م از این همه فکرِ لعنتی، از این‌که باید برای همیشه با این درد زندگی کنم؛ بازم باید خودم رو الکی دلداری بدم. صدای قدم‌هایی رو از بیرون اتاق می‌شنوم و انتظار ورود کسی رو به داخل می‌کشم، انتظارم زیاد طول نمی‌کشه و با باز شدن در اتاقم صدای راحیل رو می‌شنوم:
-داداش بیا صبحانه.
طبق معمول در جوابش سکوت می‌کنم و از پنجره فاصله می‌گیرم. احتیاج نیست تغییر لباس بدم؛ چون همیشه یه رنگه که منو کامل می‌کنه، اونم رنگ مشکیه. ذهنم رو متمرکز می‌کنم و آروم از اتاق خارج می‌شم، ده قدم جلوتر پله‌هاست. قدم‌هام رو می‌شمارم: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نُه، ده.»
دستم رو به نرده می‌گیرم و به آرومی از چهارتا پله پایین میام، درست نوزده قدم به چپ اتاق خواب مادر و پدرم قرار داره و پونزده قدم جلوتر آشپزخونه. باز هم شروع می‌کنم به شمردن: «پونزده، چهارده.» دستم در رو لمس می‌کنه، پنج قدم که برمی‌دارم دستم صندلی رو لمس می‌کنه، بیرون می‌کشمش و می‌شینم.
راحیل: داداش برات لقمه گرفتم، کنارِ دستته.
از حرص دندون‌هام رو روی هم فشار میدم و دستم رو مشت می‌کنم، منتفرم از این‌کار؛ اما نمی‌تونم به خواهر کوچولوم چیزی بگم و برای این که ناراحت نشه یکی از لقمه‌های کنار دستم رو برمی‌دارم و با حرص می‌جوم. صدایی از اطرافم نمیاد، معلومه مادرم خونه نیست و با این که ترجیح میدم خبری ازش نگیرم؛ اما باز نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم:
- مامان کجاست راحیل؟
صدای راحیل رو از صندلی کناریم شنیدم:
- رفته خرید.
قبل از این‌که سراغ پدرم رو بگیرم خودش پیش‌دستی کرد:
- بابا هم رفته شرکت عمو.
دستم رو می‌کشم داخل موهام، حس می‌کنم این‌طوری راحت‌تر می‌تونم به اعصابم مسلط باشم‌. نمی‌دونم چرا؛ ولی اصلاً از این که پدرم پیش عموم کار می‌کنه خوشحال نیستم، مردی که تمومِ زندگیش رو صرف عیاشی و خوش‌گذرونی می‌کنه و اعتقادات درست و حسابی‌ای نداره.
- راستی داداش، امشب مهمون داریم، هستی دیگه؟
سرم رو تکون دادم. اگر هم نخوام بازم مجبورم. حرف آقاجون همه‌ش تو گوشمه؛ وقتی از احترام به پدر و مادر میگه و من نمی‌تونم اون‌ها رو نادیده بگیرم.
-نمی‌خوای بدونی مهمونمون کیه؟
ای خدا، اگه این بچه دو دقیقه زبون به دهن گرفت. نفسم رو محکم فوت می‌کنم و یه کلمه میگم:
-نه!
صداش هیجان‌زده شد و تنها من علتش رو به خوبی فهمیدم.
-دوست بابا دکتر شمس، همون متخصصه که رفتی پیشش. با خانمش و بچه‌هاش میان.
واسه خاطرِ این که از دور و برم ردش کنم گفتم:
-خیلی خب فهمیدم، پاشو برو به درست برس.
صدای ناراحتش رو شنیدم:
-درس کجا بود داداش؟! فردا تعطیلم.
ای خدا، کی می‌تونه حریفِ زبون این بچه بشه. گفتم:
-بلندشو برو به هر کاری که داری برس.
-دقیقاً کدوم کار؟ اگه منظورت شووَرمه که باید به عرضتون برسونم من هنوز مجردم داداشی.
-راحیل برو اعصاب ندارم.
-وا داداشی تو هم که همیشه‌ی خدا...
قبل از این که حرفش رو تموم کنه صندلی رو هل دادم عقب. بلند شدم و توجهی به معذرت‌خواهی و خواهش می‌کنم‌هاش که ازم می‌خواست برگردم و صبحانه‌م رو تموم کنم نشون ندادم.
دوباره همون قدم‌ها و شمردن‌های همیشگی. ای کاش می‌تونستم جیسون رو با خودم بیارم؛ اون‌جوری دیگه مجبور نبودم کورمال کورمال این‌طرف و اون‌طرف برم. به اتاقم برگشتم، نیاز به آرامش و سکوت داشتم که متاسفانه تو این خونه نداشتمش. راحیل یه دختر هفده ساله‌ی شر و شیطون بود و من یه منزوی گوشه‌گیر که عاشق تنهاییم و تنها مونس خلوت‌هام جیسونه. یاد دیروز افتادم که بابا باهام تماس گرفت و ازم خواست امروز بیام اینجا و من می‌دونستم طبق معمول اقوام اینجان و می‌خوان منو ببینن؛ ولی اصلا این دیدارها رو دوست ندارم، دلم نمی‌خواد تا چند روز به این فکر کنم که لحن زنداییم پُر از ترحم بود یا خاله‌م با کنایه باهام حرف زد و خیلی چیزای دیگه. در کل از وقتی از این خونه رفتم دائم به هر بهانه‌ای به این خونه کشونده میشم و هزار بار بیشتر حرف‌های تکراری بابا که اسرار داره برگردم خونه و مزاحم آقاجون نشم رو شنیدم.
غلت زدم و روی شکمم خوابیدم. دوباره برگشتم به گذشته، به یازده سال پیش. اون موقع چهارده سالم بود و طبق معمولِ دو سال اخیر، پدرم با اسرار من رو می‌برد پیشِ متخصص چشم. صدای بچه‌هایی که با هم فوتبال بازی می‌کردن می‌اومد، دلم می‌خواست منم به جمعشون می‌رفتم؛ ولی آخه چطوری؟! منی که عاشق فوتبال بودم. صدای یکی از بچه‌ها روح رو از تنم گرفت:
-بچه‌ها نگاه کنید، پسر کوره اومده.
و صدای خنده‌هاشون که منو به مرز جنون می‌کشوند، دستی روی شونه‌م اومد، بابام بود که نذاشت بیشتر صداشون رو بشنوم و من رو به داخل ماشین هدایت کرد. از اون موقع بود که بیشتر اوقاتم توی اتاقم سپری شد و به جزء برای موسسه رفتن از خونه خارج نمی‌شدم. موسسه تنها جایی بود که بعد از اتاقم توش احساس آرامش و راحتی می‌کردم، لااقل اون‌جا خبری از ترحم نبود و همه مثل من بودن؛ حتی بعضی‌هاشون مادرزاد نابینا بودن و تعداد محدودی بودن که مثل من در اثر اتفاقی بیناییشون رو از دست داده بودن. استادهای خوب و با شخصیتی هم اون‌جا تدریس می‌کردن که البته بیشترشون نابیناهایی بودن که همون‌جا درس خونده بودن و بعد از خوب شدنشون برای جبران تو موسسه فعالیت می‌کردن. تو موسسه همه با هم دوست بودیم؛ ولی من بیشتر با حسین صمیمی بودم. حسین دو سال بعد از من به اون موسسه اومد، دوازده سالش بوده که تصادف می‌کنه و ضربه‌ی شدیدی به سرش وارد میشه، دکترها می‌گفتن امکان زنده بودنش خیلی کمه ولی اون بهوش اومده؛ اما به علت از دست دادن قرنیه‌ی چشم‌هاش نمی‌تونه ببینه. دکتر معالجش گفته به‌خاطرِ ضربه‌ی شدیدی که دیده همین که زنده‌ست و فقط بیناییش رو از دست داده جای شکر داره. حسین پسر شیطون و شوخیه و هیچ‌وقت هم امیدش رو از دست نداده و من چقدر به این روحیه غبطه می‌خورم. به قبل‌تر فکر می‌کنم، به زمانی که مادرم از دست شیطنت‌هام عاصی بود، به وقتی‌که با راحیل بازی می‌کردم و چقدر دلم می‌خواد الان که سیزده سال گذشته صورت راحیل رو ببینم. اگه اون اتفاق کذایی نیفتاده بود الان همه چی مرتب بود، حتی دوست دارم بدونم حسین چه شکلیه.
به اون روز نفرین شده برگشتم، دوازده ساله بودم و داشتم با امین پسر همسایه‌مون بازی می‌کردم که توپ رو شوت کرد بالای پشت‌بوم ما. بهش گفتم صبر کنه تا برم توپ رو بیارم. پشت‌بوم ما لبه‌های کوتاهی داشت و توپ درست همون لبه بود. گفتم بذار یه شوت جانانه به توپ بزنم؛ برای همین رفتم عقب و بعد با سرعت دویدم و تا اومدم لگد به توپ بزنم نفهمیدم پام روی چی رفت که لیز خوردم و پرت شدم پایین. از دو طبقه افتاده بودم، دو ماه رفتم تو کما و دست و پای چپم شکست. بعد از اون مدت دکترها گفته بودن اگه تا مدت ده روز به هوش نیام دیگه امیدی به زنده موندنم نیست؛ اما من روز پنجم به هوش اومدم، با چشمی که تنها یک چیز می‌دید و اونم چیزی نبود جزء سیاهی!
دوسالی از نابینا شدم می‌گذشت، یه روز راحیل که اون‌موقع پنج سالش بود اومد اتاقم و ازم خواست باهاش بازی کنم، منم از روز قبلش به‌خاطر شنیدن صدای بچه‌هایی که تو کوچه با سر و صدا بازی می‌کردن حالم گرفته بود و رو تختم دراز کشیده بودم؛ چشم‌هام بسته بود که صدای قدم‌های مادرم رو همراه با غرغر شنیدم:
-راحیل؟ راحیل کجایی؟
صدای مادر نزدیک‌تر شد:
-راحیل اینجا چی کار می‌کنی؟ نمیگی یه وقت بیدار شه و ازت عصبانی بشه؟ چی دارم میگم آخه! مگه تو می‌فهمی! برو بیرون مامان جان برو بازیت رو بکن.
صدای بدو بدو کردن راحیل رو شنیدم که از اتاقم بیرون رفت، داشتم به این فکر می‌کردم که چرا مادرم باید فکر کنه من راحیل رو دعوا می‌کنم که صداش باعث شد راحت جوابم رو پیدا کنم.
-خدایا آخه من با این بچه چی باید بکنم؟ حداقل اگه راحیل بزرگ‌تر بود نگهداری از رایمون هم آسون‌تر می‌شد. خدایا طاقت دیدن بچه‌م رو تو این وضع ندارم، می‌ترسم بزرگ‌تر بشه و به بچه‌م راحیل یا بچه‌های اطرافش حسودی کنه یا پرخاشگر بشه. دلم نمی‌خواد حسرت چیزی رو بخوره، خدایا این بلا چی بود سرِ بچه‌م اومد؟!
بعد زد زیر گریه و رفت بیرون. یعنی من این‌قدر حقیر شده بودم که به خواهر خودم حسودی کنم؟ یا نگهداری از من این‌قدر سخت بود؟ از خودم متنفر شدم که باعث شدم مادرم به‌خاطرم این‌قدر غصه بخوره و یه چشمش اشک باشه و یه چشمش خون. کاش بشه از این‌جا برم و کمتر جلو چشم‌هاش باشم. اشک‌هام سرازیر شد. فردای اون روز آقاجون اومد دیدنم و منم کسی رو بهتر از آقا جون نمی‌شناختم که بتونم راحت باهاش حرف بزنم. اون تنها کسی بود که به حرف‌هام گوش می‌کرد و با دید ترحم بهم نگاه نمی‌کرد. همه چی رو به آقاجون گفتم و اونم ازم خواست واسه مدتی برم و پیشش زندگی کنم. همون روز خانواد‌ه رو در جریان قرار داد و با مخالفت پدرم روبه‌رو شد، مادرم فقط گریه می‌کرد؛ ولی آقاجون یه مرد دنیا دیده بود که به راحتی عقب نمی‌کشید. شاید محکم بودن الانم رو از آقاجون یاد گرفتم. بالاخره اون روز به هر مصیبتی که بود خانواده‌م راضی شدن که برای مدتی به منزل آقا جون برم و من خوب دلیل راضی شدن پدرم رو فهمیدم و اونم این بود که پدرم معتقد بود آقاجون سن و سالی ازش گذشته و قطعاً نمی‌تونه منو تحمل کنه، مخصوصاً با این مشکلی که دارم؛ اما پدرم اشتباه می‌کرد و من الان یازده ساله که از خونه‌مون فراری‌ام و تنها جایی که آرامش دارم منزل آقاجونه. آقا جون ازم پرستاری نمی‌کرد، اتفاقاً خیلی بهم سخت می‌گرفت و مجبورم می‌کرد خودم کارهام رو به تنهایی انجام بدم تا بتونم از پس مشکلاتم بربیام. در واقع یک سال اول به همین منوال گذشت. با اینکه سخت بود من دوست داشتم؛ به‌خاطر این که احساس ناتوان بودنم کاملاً از بین می‌رفت و گاهی حتی فراموش می‌کردم نابینا هستم. توی اون یک سال من به اندازه‌ی ده سال بزرگتر شدم. آقاجون خیلی چیزها رو یادم داد، صبور بودن و از بین بردن بزرگترین نقطه‌ضعفم و از همه مهم‌تر باعث شد اعتماد به نفسم بالا بره. با آقاجون زندگی کردن خیلی برام قشنگ بود، ماهی یک‌بار همراهش به خانه‌ی سالمندان سر می‌زدیم، گاهی هم بهزیستی و پرورشگاه‌ها؛ همه جور آدمی رو با حسم شناختم. آقاجون مرد بزرگی بود، همیشه می‌گفت نباید به‌خاطر ندیدنم شرمنده باشم یا ناشکری کنم، بهم می‌گفت این یه موهبته؛ چون باعث میشه با چشم دل ببینم، چیزی که خیلی از آدم‌ها حتی تا زمان مرگ هم به دستش نمیارن و این یه امتحانه که من باید ازش سربلند بیرون بیام.
الان که به گذشته فکر می‌کنم می‌بینم چقدر خوب شد که به خونه‌ی آقاجون یه جورایی پناه بردم. عاشق اون خونه‌ی قدیمی‌ام با اون حوض گرد وسط حیاط و اون سبک قدیمیش، اون ماهی‌های نارنجی که تو شب انگار دارن به دور ماه که داخل آب سایه انداخته طواف می‌کنن و یه ساختمون آجرنمای بزرگِ یک طبقه با پنجره‌های طویل و آبی رنگ که داخل خونه به سادگی و ستنی چیده شده. حیف که دیگه نتونستم این خونه رو ببینم، این تصویری که تو ذهنم نقش بسته تنها مال روزهای قبل از نابیناییمه؛ ولی آقا جون برام تعریف کرده که این‌جا هنوزم همون شکل سابقه.

دانلود رمان نابینا | اندروید apk ، آیفون pdf ، epub و موبایل

دریافت
حجم: 4.38 مگابایت

زهرا شجاع,بهترین رمان عاشقانه ایرانی از نظر خوانندگان,دانلود جدیدترین رمان های 97,دانلود جدیدترین رمان های ایرانی,دانلود جدیدترین رمان های عاشقانه,دانلود جدیدترین رمان های نودهشتیا,دانلود جدیدترین رمان های پلیسی,دانلود رمان,دانلود رمان pdf,دانلود رمان اندروید,دانلود رمان ایرانی,دانلود رمان با لینک مستقیم,دانلود رمان با پایان خوش,دانلود رمان جدید,دانلود رمان جدید 97,دانلود رمان جدید نودهشتیا,دانلود رمان طنز,دانلود رمان طنز و کلکل,دانلود رمان عاشقانه,دانلود رمان عاشقانه 97,دانلود رمان عاشقانه pdf,دانلود رمان عاشقانه با لینک مستقیم,دانلود رمان عاشقانه برای اندروید با فرمت Apk,دانلود رمان عاشقانه جدید,دانلود رمان عاشقانه جدید apk,دانلود رمان مخصوص گوشی های اندروید,دانلود رمان نودهشتیا,دانلود رمان های ارباب رعیتی,دانلود رمان های عاشقانه اربابی,دانلود رمان های عاشقانه معروف,دانلود رمان های نودهشتیا,دانلود رمان های همخونه ای عاشقانه,دانلود رمان های کل کلی جدید,دانلود رمان کلکلی,دانلود پرخواننده ترین رمان های نودهشتیا,دانلود پرطرفدارترین رمان های عاشقانه,رمان,رمان ایرانی,رمان ایرانی 98ia,رمان ایرانی pdf,رمان ایرانی عاشقانه,رمان عاشقانه,رمان عاشقانه جدید,رمان نودهشتیا,دانلود رمان های زهرا شجاع,دانلود رمان نابینا,رمان نابینا,نابینا,دانلود رمان نابینا با لینک مستقیم,دانلود رمان نابینا با فرمت pdf,دانلود رمان نابینا با فرمت apk,دانلود رمان نابینا با فرمت epub,دانلود رمان نابینا برای جاوا,دانلود رمان نابینا برای تبلت,دانلود رمان نابینا برای آیفون,دانلود رمان نابینا برای موبایل,دانلود رمان نابینا برای اندروید,دانلود رمان نابینا برای کامپیوتر