داستان عاشقانه

 

در یک روز خزان پاییزی ،
پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم :
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ...
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ،
و گفت :
دوستش بدار ولی منتظرش نمان ...