۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان عاشقانه کوتاه» ثبت شده است

داستان آموزنده ظرف عسل

داستان آموزنده ظرف عسل, داستانهای خواندنی, داستان مجانی, داستان 2016, داستان عاشقانه, سایت داستان کوتاه, داستانهای جذاب, داستان ایرانی

داستان آموزنده ظرف عسل

روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت و عسل ها درون بشکه بود و پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود
و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت و پیرزن  رفت.
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.
آن مرد تعجب کرد و گفت
از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی.
تاجر جواب داد:

  • مدیر
  • سه شنبه ۱ تیر ۹۵

داستان خنده دار لحظه های عاشقانه

داستان خنده دار لحظه های عاشقانهداستان عاشقانهسایت سرگرمیداستانهای جذابداستان جالبداستان طنزداستانداستان کوتاهداستان خنده دارسرگرمی

داستان خنده دار لحظه های عاشقانه

داستان خنده دار لحظه های عاشقانه

 

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .

  • مدیر
  • چهارشنبه ۲۴ تیر ۹۴

داستان عشق منطقی

داستان عشق منطقی, داستان عاشقانه 94, داستان عاشقانه جدید, داستان عاشقانه 2015, داستانهای آموزنده, داستانهای عشقولانه, عشق واقعی

عشق منطقی,داستان عشق منطقی,داستانهای عاشقانه,داستانهای عشقولانه

 

وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟

جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند. دوستان جوان به او می‌گفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»

  • مدیر
  • چهارشنبه ۲۲ بهمن ۹۳

داستان عاشقانه قهوه نمکی

داستان عاشقانه قهوه نمکی

 

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد، آخر مهمانی دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد. در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد:
" خواهش می کنم اجازه بده برم خونه "
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام. همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، چرا این کار رو می کنی؟ پسر پاسخ داد، وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.

  • مدیر
  • شنبه ۲۴ اسفند ۹۲

رابطه عشق با داد زدن

داستان عاشقانه


استادی از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟

شاگردان فکری کردند و یکی از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟ آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد می زنیم؟

  • مدیر
  • يكشنبه ۲۷ بهمن ۹۲

داستان عاشقانه عشق پولی

داستان عاشقانه عشق پولی

 

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.

  • مدیر
  • شنبه ۲ آذر ۹۲

داستان عاشقانه محسن و مژگان

داستان عاشقانه محسن و مژگان

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم. چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود. تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض ) ولی خودش بود همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ... 
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد.

  • مدیر
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۲

داستان عاشقانه معنای خوشبختی

داستان عاشقانه معنای خوشبختی

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

  • مدیر
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۹۲

داستان عاشقانه عشق واقعی

داستان عاشقانه عشق واقعی

 

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است، در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید ؟
وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است ؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم.

  • مدیر
  • يكشنبه ۲۸ مهر ۹۲

داستان عاشقانه پسر نوازنده

داستان عاشقانه پسر نوازنده

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید رو دکمه های پیانو، صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد، روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی که خودش خلق می کرد اوج میگرفت، مثه یه آدم عاشق همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد هیچ کس اونو نمی دید همه آدمایی که می اومدن و می رفتن همه آدمایی که جفت جفت دور میز مینشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود.
از سکوت خوششون نمیومد اونم می زد، غمناک می زد، شاد می زد، واسه دلش می زد، واسه دلشون می زد، چشمش بسته بود و می زد، صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود، دریایی بدون انتها، وسیع و آروم، یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین نگاه یه لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلافی کرد، یه دختر با یه مانتوی سفید که درست رو به روش کنار میز نشسته بود، تنها نبود با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده، چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو.

  • مدیر
  • شنبه ۲۷ مهر ۹۲

داستان عاشقانه منصور و ژاله

داستان عاشقانه منصور و ژاله

 

امروز روز دادگاه بود و منصور میتونست از همسرش جدا بشه. منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7 سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد.

  • مدیر
  • جمعه ۲۶ مهر ۹۲

داستان عاشقانه ابراز عشق

داستان عاشقانه

 

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مى‌توانید راهى غیرتکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟
برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشیدن معنا مى‌کنند.
برخى «دادن گل و هدیه» و «حرف‌هاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مى‌دانند.

در آن بین، پسرى برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

  • مدیر
  • جمعه ۲۶ مهر ۹۲

فقط یکبار در آغوش گرفتمش

داستان عاشقانه

 

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا ؟

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا ؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

  • مدیر
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۲

داستان یک زوج انگلیسی

داستان عاشقانه

 

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و در تمام این مدت به هم وفادار موندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام با همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی

  • مدیر
  • جمعه ۹ فروردين ۹۲
موضوعات