نامه عاشقانه نیما به همسرش

 

به عالیه نجیب و عزیزم!
می‌پرسی با کسالت و بی‌خوابی شب چطور به سر می‌برم؟ مثل شمع: همین‌ که صبح می‌رسد خاموش می‌شوم و با وجود این، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است.
بالعکس دیشب را خوب خوابیده‌ام. ولی خواب را برای بی‌خوابی دوست می‌دارم. دوباره حاضرم. من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می‌آید ترجیح نخواهم داد. در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی... آه! شیطان هم به شاعر دست نمی‌دهد،‌ مگر این ‌که در این تاریکی شب ، خیالات هراسناک و زمان‌ های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند!
بارها تلقین کرده است. تصدیق می‌کنم سا‌ل‌ های مدید به اغتشاش‌طلبی و شرارت در بسیط زمین پرواز کرده‌ام. مثل عقاب، بالای کوه‌ ها متواری گشته‌ام. مثل دریا، عریان و منقلب بوده‌ام. بدی طینت مخلوق، خون قلبم را روی دستم می‌ریخت. پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده‌ام. کم کم صفات حسنه در من تبدیل یافتند: زود باوری، صفا و معصومیت بچه‌گی به بد گمانی، خفه‌گی و گناه‌ های عجیب عوض شدند.