عشق چیست؟

 

براستی عشق چیست؟

اگر با چاقوی معنا، واژگان عشق را پاره کنیم، می شود:

« عـ » .. لاقه، « شـ » .. دید، « قـ » .. لبی.

« پائولو کوئلیو » با عشق زیستن را در غالب حکایتی چنین می نگارد:

یکی بود یکی نبود، در روزگاری دور مردی بود که همه ی زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود، وقتی مُرد، همه می گفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می رود هر چند بهشت برای این مرد چندان مهم نبود امّا، به هر حال به بهشت می رود.

روح مرد بر دو راهی بهشت و جهنم ایستاده بود، دربان نگاهی به اسامی کرد و چون اسم مرد را در میان بهشتیان نیافت او را به جهنم فرستاد، زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوت نامه یا کارت شناسایی نداشت و بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم گشت.

چند روز گذشت و ابلیس با ناراحتی و خشم به دروازه بهشت رفت و گریبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت: این کار شما تروریسم خالص است!

مسئول مربوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید و شیطان با خشم گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و از وقتی او آمده کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده، به حرف های دیگران گوش می دهد، در چشم هایشان نگاه می کند و به درد و دل شان می رسد و با عشق آنان را می بوسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند، همدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند، آخه! دوزخ که جای این کارها نیست! لطفاً این مرد را پس بگیرید!

به خاطر بسپار: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند!

« مادر ترزا » عشق را چنین توصیف می کند:

به هر کجا که پای می گذاری عشق را بگستران

             اول از همه در خانه خویش

                          عشق را به فرزندانت

                                               به همسرت

                                                    و به همسایه ات نثار کن!

اجازه نده کسی پیش تو بیاید و بهتر و شادتر تَرکَت نکند.

                مظهر مِهر خداوندی باش

                                         مِهر در چهره خود

                                         مِهر در چشمان خود

                                         مِهر در تبسم خود

                                         مِهر در برخورد گرم خود.        

« فریدون مشیری » در تأیید سخن مادر ترزا می گوید:

این نور و گرمایی که می روید ز خورشید

در پهنه منظومه ما

جان آفرین است.

هستی ده و هستی فزای هرچه در روی زمین است

ما هیچ یک مانند خورشید

نوری و گرمایی که جان بخشد به این عالم نداریم

امّا به سهم خویش و در محدوده خویش

ما نیز از خورشید چیزی کم نداریم.

با نور و گرمای « محبت »

نیروی هستی بخش « خدمت »

در بین مردم می توان آسان درخشید

بر دیگران تابید و جان تازه ای بخشید،

                                        مانند خورشید!

« اُشو » با مشیری همراه شده و می سراید:

درخت ها با زمین

و زمین با درخت ها،

پرندگان با درخت ها،

و درخت ها با پرندگان،

زمین با آسمان،

و آسمان با زمین عشق می ورزند.

تمام حیات در دریای بی انتهای عشق موج می زند.

بگذار عشق پرستش تو باشد.

عشق یک ضرورت است!

تنها غذای روح!

جسم با غذا دوام می یابد،

و روح تنها با عشق زنده می ماند

عشق غذای روح و سرآغاز هر آن چیزی است،

که عظیم است.

عشق دروازه ملکوت است!

« لئو بوسکالیا » سفارش می کند:

« عشق را در دلت نگاه دار، زندگی بدون عشق همچون باغ بدون آفتاب است که گل ها در آن مُرده اند! »

و « مولانا » عشق را دگر خندیدن می داند و می سراید:

گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم

                                عشق آموخت مرا شکلِ دگر خندیدن

و ابوسعید عشق به خلق را یگانه را تقرب می انگارد.

از ابوسعید پرسیدند: از خلق به حق چند راه است؟ گفت: « از هزاران راه بیشتر است! امّا هیچ راهی به حق نزدیکتر و بهتر و سبکتر از آن نیست که، راحتی به دل انسانی رسانی! »

امّا « لائوتسو» عشق را در بخشش می فهمد و می سراید:

مهربانی در گفتار، اعتماد می آفریند.

مهربانی در اندیشه، بصیرت می آفریند.

مهربانی در بخشش، عشق می آفریند.

« مولانا » در نگاهی عاشقانه به خلقت، عشق را بنیان گردش هستی می شناسد و می سراید:

اگر این آسمان عاشق نبودی     نبودی سینه ی او را صفایی

وگر خورشید هم عاشق نبودی     نبودی در جمال او ضیایی

زمین و کوه اگر نه عاشقندی     نرُستی از دل هر دو گیاهی

اگر دریا ز عشق آگه نبودی     قراری داشتی آخر بجایی

« سوزان پولیس شوتز »، مانند مولانا، عشق را سرچشمه ی حیات می داند و می سراید:

شاد بود در شادی دیگران

و محزون در غم دیگران

با هم در روزهای خوش

و با هم در دوران دلتنگی

عشق سرچشمه ی توانایی است.

عشق،

صادق بودن با خود در همه حال

و صادق بودن با دیگری در همه حال

گفتن و شنیدن حقیقت و پاسداری از حرمت آن

و خودنمایی هرگز

عشق سرچشمه ی واقعیت است.

عشق

رسیدن به درکی چنان کامل است که خود را پاره ای از دیگری بدانی

او را بپذیری آن گونه که هست و نه به گونه ای که تو می خواهی

عشق سرچشمه ی پیوند است

عشق،

آزادی در پیگیری آرزوها

و تقسیم تجربه ها با دیگران

بالیدن من و تو با هم و در کنار هم

عشق سرچشمه ی کامیابی است.

عشق،

هیجان تدارک کارها در کنار هم

هیجان پیش بردن کارها دست در دست یکدیگر

عشق سرچشمه ی آینده است.

عشق،

خشم توفان

آرامش رنگین کمان

عشق، سرچشمه ی شور است.

عشق،

ایثار است و دریافت

بردباری است در نیازها و خواستهای یکدیگر

عشق، سرچشمه ی سهیم کردن است.

عشق،

اطمینان از آن است که دیگری همیشه و در همه حال با توست

گرچه در فراق دوست، او را خواهانی،

اما در دل همیشه با توست،

عشق، سرچشمه ی امنیت است.

آری عشق خود سرچشمه ی حیات است!

حکایت آلبر کامو و عشق:

خبرنگاری مدام در تعقیب آلبر کامو – نویسنده الجزایری مقیم فرانسه – بود تا از آخرین آثار کامو باخبر گردد تا بالاخره آلبر کامو را در تریایی در پاریس ملاقات کرد و در اولین سؤالش از او پرسید: اگر به شما بگویم که لازم است کتابی درباره جامعه بنویسید آن را می پذیرید؟ و یا با آن مخالف می کنید!

« آلبر کامو » پاسخ داد: البته که قبول می کنم، این کتاب صد صفحه خواهد داشت که نود و نه صفحه آن سفید است و هیچ چیز در آن صفحات نوشته نمی شود.

امّا در پایان صدمین صفحه می نویسم:

تنها وظیفه انسان عشق ورزیدن است!

عشق ورزیدن!

عرفا درباره پیدایش عشق گویند:

عشق را از عَشقَه گرفته اند!

و عشقه آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُن درخت.

اول بیخ در زمین سخت کُند،

سپس سر برآرد و خود را در درخت پیچد

و همچنان می رود تا جمله ی درخت را فرا گیرد.

و چنانش در شکنجه کِشَد که نَم در میانِ رَگِ درخت نماند.

و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد، به تاراج می برد،

تا آنگاه که درخت خشک شود.

همچنان است در عالم انسانیت، که خلاصه ی موجودات است!

« امانوئل » عشق را در قالب های متفاوت می بیند و می سراید:

در اثر یک هنرمند

ایثار یک شهید

عزم یک رهبر

محبت والدین

گرفتن دست کودکی و عبور دادنش از خیابان

هر عملکرد مهربانانه و آمیخته به عشق

نور و قدرت بیشتری به حقیقت خدا در جهان می بخشد.

عمل کردن به عشق در واقعیت فیزیکی و با آن زیستن

                               پاسخ به ندای خدای درون است!

« خواجه شیراز » اساس جاودانگی را عشق می داند! که چنین می سراید:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

                                 ثبت است بر جریده عالم دوام ما

و پنداری صدای سخن عشق را می بیند! که چنین می سراید:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

                                       یادگاری که در این گنبد دوار بماند

« راما کریشنا » عشق را در غالب دوست داشتن دیگران می داند و  می گوید:

روزی جوان ثروتمندی نزد استادم آمد و گفت: عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم.

استادم مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می بینی؟

مرد گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

سپس استادم آینه بزرگی به اون نشان داد و گفت: اکنون چه می بینی؟

مرد گفت: فقط خودم را.

استادم گفت: اکنون دیگران را نمی توانی ببینی! آینه و شیشه هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، امّا آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی بینی خوب فکر کن! وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند، امّا وقتی از نقره یا جیوه ( یعنی، ثروت ) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.

اکنون به حاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست شان بداری. آن گاه، خواهی دانست که، « عشق یعنی، دوست داشتن دیگران! »

« جبران خلیل جبران » بر این باور است که:

ایمان بدون عشق شما را متعصب،

وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق،

قدرت بدون عشق شما را خشن،

عدالت بدون عشق شما را سخت،

و زندگی بدون عشق شما را بیمار می کند.

« رابرت برانینگ » فقدان عشق را چنین می سُراید:

عشق را از زمین بگیرید!

چه می ماند؟ به جز یک گور بزرگ

                                  برای دفن کردن همه ما!

امّا « رینهولد نیبور » بخشش را فرایند عشق می داند و می سراید:

« بخشودن هدف غایی عشق است! »

« بارب اَیهام » عشق را یاری رساندن به دیگران می داند و می گوید:

عشق آن است که،

                  با همه ی توان خویش دیگران را یاری کنی

                  تا به رویای خود واقعیت بخشند.

                  عشق سفری بی انتهاست، در امتداد نیاز دیگران

                   و شایسته آنکه بکوشد، بنیوشد و دل را بگسترد

و عشق پیمانی است

                 که نان شادمانی و رویش و سرشاری را

                                     میان تو و دیگران تقسیم کند!

امّا از یاد نبریم! برای عاشقی باید اول طلب نماییم و همچون عطار، کفش های مکاشفه را به پا کنیم و هفت شهر عشق را بگردیم تا بفهمیم که این هفت مرحله: طلب، عشق، معرفت، توحید، استغناء، حیرت و فنا چیست؟

و عشق را باید همانگونه که مولانا فرمود، ابتدا از طبیعت و هستی بیاموزیم، از خورشید که این گونه مشتاق و بی شکیب، گرمی خویش را بر هستی می بخشد و گُلِ سرخ که همه هستی اش را در اوج جوانی نثار پروانه می کند، از دریا که این گونه بی تاب و مستمر، بوسه بر ساحل می زند و ماه که نجیب و آرام، نور خویش را چراغ راهِ شب گمشدگان می کند.

عاشقی نازک اندیش در فِراقِ عشق می سراید:

اگر ای عشق پایان تو دور است     دلم غرق تمنای عبور است

برای قد کشیدن در هوایت     دلم مثل صنوبرها صبور است

گویند: کودکی های عشق « مهربانی » است. وقتی ما، عشق ورزیدن و در نهایت عاشق شدن را از طبیعت آموختیم و توحیدنگری در نگاه ما شکل گرفت، آنگاه همه مخلوقات خدا را عاشقانه دوست می داریم و با نگاهی مشتاق به آنان می نگریم.

امّا « سهرابِ » سبزاندیش:

« عشق را صدای فاصله ها نامیده و بهترین چیز را در عالم، رسیدن به نگاهی دانسته که از حادثه ی عشق تَر شده باشد! »

« دام راس » عامل عشق الهی را عشق انسانی می داند و می گوید:

هدف از عشق انسانی

بیدار کردن عشق الهی است.

امّا « گوته » عشق را عامل شکل گیری دانسته و می سُراید:

ما،

با آن چه که عاشقش هستیم

شکل می گیریم.

عرفا گویند: « عشق مَرکبِ مقصدِ، نه مقصدِ مَرکب! »

و « نورنتون وایلدر » عشق را پل زندگی و مرگ می داند و می سراید:

سرزمینی برای زندگان و سرزمینی برای مُردگان،

                                                       که پلِ میانِ آنها

                                                                   عشق است!

« ابوسعید » عشق و خانه ی آن را که « دل » باشد، اولین خلقت صبح ازل می داند و می سراید:

از شبنم عشق خاک آدم گِل شد

                             شوری برخاست و فتنه ای حاصل شد

سَرنِشَترِ عشق بر رَگِ روح زدند

                             یک قطره ی خون چکید و نامش دل شد

« امیلی دیکنسون » - شاعر آمریکایی – مانند ابوسعید می اندیشد، امّا به نوعی دیگر عشق را سرآغاز آفرینش می پندارد و می سُراید:

عشق پیشوند زندگی

و پسوند مرگ است.

سرآغاز آفرینش،

و تعریف هر نفس است.

« صائب تبریزی » در تشبیهی لطیف می سراید:

عشق را با هر دلی نسبت به قدر جوهر است

                                 قطره بر گل، شبنم و در قعر دریا گوهر است

« آنتوان دوسنت هگزوپری » خالق شاهزاده کوچولو معتقد است:

عشق آن نیست که به هم خیره شویم

عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم!

« آشفته شیرازی » عمر بدون عشق را باطل می داند:

آشفته، پا ز سلسله ی زلف او مکش

                             عمری که صرف عشق نگردد بطالت است

امّا « ترزا. ام. ریچیز » عشق را والاترین موهبت زندگی می داند و می سراید:

عاشق بودن

تجربه تمامی احساسات بیرون از عشق،

و از نو بازگشت به عشق است.

عاشق بودن

تحمل رنج و درد

و توانایی غلبه و از یاد بردن این رنج و درد است.

عاشق بودن

همان است که بدانی دیگری کامل نیست.

بتوانی بخش های نازیبا را ببینی ولی

بر بخش هایی که دوست می داری تأکید کنی

و شادمانه هر دو را بپذیری.

عاشق بودن

برپا ساختن ستونهای استوار بر بنای احساسات است

ولی جایی نیز برای تغییر بگذار

چون

داشتن احساس یکسان در تمام عمر

جایی برای رشد، تجربه و اموختن نمی گذارد.

عاشق بودن

توانمند بودن در پذیرفتن ایده ها و واقعیت های نو است

دانستن آن است که دیگری نیز آنچه که بوده باقی نمی ماند

و تغییر آرام آرام او را دگرگون می کند.

عاشق بودن

بخشیدن تا سر حد فقر است

والاترین هدیه ها بین دوستان

اعتماد است و درک متقابل

این دو ارمغان عشق اند.

عشق ایثار چیزی بیش از تمامی خود است،

تنها در طلب لبخندی کوچک.

عاشق بودن

دیدن نه تنها با چشم که با دل است

پرورش بینشی در ژرفای احساس خود و دیگری است

داشتن درکی نیکو از پیوند میان دو انسان است.

عاشق بودن

فدا کردن خود به تمامی است

آماده تا بگویی:

« اینک من

و دوستت دارم بسیار و بسیار!

ندای تمام وجودم »

نه اینکه هر دم به رنگی درآیی و هر روز

نوایی دگر ساز کنی تا پذیرفته شوی

بلکه چنان تغییر کنی تا نور خوبی ها

ظلمت کبودهایت را بپوشاند!

« نادر ابراهیمی » عشق را یک حادثه می داند و می گوید:

عشق به همنوع حادثه است،

عشق به میهن ضرورت است،

عشق به خداوند هم ضرورت است و هم حادثه!

امّا « دکتر شریعتی » درباره ی ( کهنسالی عشق! ) که ( دوست داشتن ) است می گوید:

آنچه دو روح خویشاوند را

                             ـ در غربت این آسمان و زمین بی درد ـ

                                                                دردمند می دارد

و نیازمند و بی تاب یکدیگر می سازد،

                                دوست داشتن است

خدایا!

هر که را بیشتر دوست می داری،

به او بیاموز که:

دوست داشتن برتر از عشق است!

« لی . هانت » شاعر انگلیسی از واژه « دوستت دارم » به تلخی یاد می کند و می سراید:

سال ها پیش

وقتی جوان بودم

او روزی از روی صندلی بلند شد

و به من گفت:

            « دوستت دارم! »

زمان!

ای دزدی که همه چیزهای شیرین را

                           از آن خود می کنی

این را هم به فهرست خود اضافه کن

هرچند حالا خسته و غمگینم

و سلامت و قدرت از وجود من

                               رفته است

امّا نگو پیرم

زمان!

ای دزدی که همه چیزهای شیرین را

                              از آن خود می کنی

این را هم به فهرست خود اضافه کن

او روزی به من گفت:

                     « دوستت دارم! »

« پائلو کوئلیو » عشق را خداوند می پندارد و می سراید:

خداوند عشق است

عشقی که بعد از نفوذ به درون ما؛

نرم می کند، ناب می کند، تازه می کند، بازسازی می کند،

و درون آدمی را دگرگون می کند.

نیروی اراده انسان را دگرگون نمی کند.

زمان انسان را دگرگون نمی کند.

عشق دگرگون می کند!

زیرا؛ عشق خداوند است

و خداوند عشق!

حکایتِ دلِ پاره ی موسی:

گویند: روزی موسی تورات می خواند. شخصی از شوق پیراهن خود را پاره کرد. موسی پرسید: « چه می کند؟ » گفتند: « از شوق پیراهن بر تن پاره می کند. » موسی گفت: « به او بگویید از سَرِ عشق، دل را پاره کند نه پیراهن را! »

نماز و حکایت عاشقی:

شگفت آور است! اگر بدانیم پاره ای از نماز، سِرِّ بیان لطیفی است از عشق به همنوع. فرض کنید که در ساعاتی مشخص، مسلمانان روی به یک نقطه می آورند و کلماتی را می خوانند.اگر ما خانه کعبه را یک دایره فرضی بدانیم و از بالای کره زمین به آن نگاه کنیم و در همان موقع آن دایره فرضی یا خانه کعبه را برداریم چه می شود؟ می بینیم میلیاردها نفر انسان در یک ساعت معین روبروی هم می نشینند و می گویند:

اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَاالنَّبِیُّ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُةُ

( سلام بر رسول الله و رحمت خدا بر او باد! )

اَلسَّلامُ عَلَینا وَ عَلی عِبادِاللهَ الصّالِحینَ

( سلام بر ما و بر بندگان صالح خدا )

اَلسَّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَةِ اللهِ وَ بَرَکاتُةُ

( سلام بر تو و رحمت خداوند بر تو باد! )

دقت کنید! میلیون ها انسان در ساعات معینی روبروی هم دایره وار می نشینند و به یکدیگر سلام می کنند و رخمت خداوند را برای هم می طلبند.

« هلن کلر » در تأیید عشق ورزی به دیگران می سراید:

هرگاه قلبتان

              برای دیگران می تپد،

فرشتگان برایتان دست تکان می دهند!

« ژان مورو » در تأیید آن شاعر ایرانی که سروده:

عشق باید پا در میانی کند     تا آدم احساس جوانی کند

می گوید:

پیری شما را  از عشق دور نمی کند

ولی عشق، پیری را از شما دور می کند!

و نیز « فیتز جرالد » سرزمین عشق را نامحدود خوانده و می گوید:

« تاکنون هیچ کس حتی شاعران نیز نتوانستند نهایت عشقی را که دل آدمی پذیرنده ی آن است، اندازه بگیرد! »

امّا « فریدون مشیری » به نوعی زیبا و نغز از ( دوستت دارم ) صحبت می کند:

دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

دامنی پُر کن از این گُل

که دهی هدیه به خلق

که بری خانه دشمن

که نشانی بَرِ دوست

راز خوشبختی هر کس

به پراکندن اوست!

و « ریچارد برانیکان » با واژگانی شیرین – ولی شکمو! – درباره ی عشق خطاب به معشوق می سراید:

تو نسخه ی تمام شیرینی هایی هستی

که من در تمام طول عمرم خورده ام!

فرزانه ای سخن غریبی درباره عشق دارد:

« عشق، آهوی کوری است که در ته دریا، پی چشمان گُل نامعلومی می گردد! »

کشفی شگرف!

امّا آخرین کشف دانشمندان این است که روح و مغز آدمی را حباب های زوج زوجی فرض کرده اند که در آن حباب ها هر یک از صفات آدمی در کنار هم قرار دارند، مانند: « کینه، گذشت »، « خشم، آرامش »، « عشق، نفرت »، « مهربانی، دشمنی »، « غم، شادی »، و مشابه آن ...

در این جایگاه هر یک از صفات آدمی رشد بیشتری داشته باشد، باعث می گردد که حباب مقابل آن کمتر رشد نماید، مثلاً: اگر انسانی در وجودش « کینه » رشد نماید، طبعاً حباب مجاور آن « گذشت » کوچکتر می گردد و اگر در وجود انسانی « شادی و شعف » رو به رشد گذارد، قهراً حباب « غم » هر روز کوچک و کوچکتر می گردد.

این مثال را برای مابقی صفات خود در نظر بگیرید و خوب روی آن فکر کنید. در وجود شما کدام حباب ها رشد بیشتری داشته است؟

پس اگر صفات مهربانی و عشق در وجود ما بیدار شود، بقیه صفات ناپسند ما به نسبت ضعیف خواهد شد، تا جایی که به مرور از بین می رود و این است که عرفا عشق را عامل تقرب به پیشگاه حق دانسته و گفته اند:

هَل الدین اِلاَ اِلحُب « آیا دین جز محبت، چیز دیگری هست؟ »

و شاعری در تأیید آن سروده:

چو گیرد خوی تو مردم سرشتی     هم اینجا و هم آنجا در بهشتی

« جبران خلیل جبران » گوید: « تنفر جنازه ای است. کدامیک از شما مایل است قبری باشد! »

و از آنجا که هیچ کشوری دو پادشاه نخواهد داشت، اگر کسی در دلش کینه، بُخل و حسد باشد، عشق هرگز در دلش مَحمِل نمی گزیند و در تأیید این مهم نازک اندیشی سروده:

ای که مأیوس از هر سویی بسوی عشق رو کن

                           قبله ی دل هاست اینجا هرچه خواهی آرزو کن

تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید

                           حال ما خواهی اگر، از گفته ی ما جستجو کن

چرخ کجرو نیست، تو  کج بینی ای دور از حقیقت

                           گر همه کس را نکو خواهی، برو خودت را نکو کن

« احمد شاملو » اشک را لبخند عشق می داند و می سراید:

اشک رازیست،

لبخند رازیست

عشق رازیست

                 ـ و اشکِ آن شب ـ

                             لبخند عشقم بود!

نگاه کنید « حلاج » چگونه عشق را به تصویر کشید:

منصور حلاج را بردند تا بر دار کِشَند، یکی از یاران، گریان و نالان پرسید: « عشق چیست؟ » منصور لبخندی زد و گفت: « امروز بین و فردا بین و بازپسین فردا بین. » پس، در آن روز حلاج را بِکشتند و دیگر روزش بسوختند و روز سوم خاکسترش را بر باد دادند!

سلطان سخن ـ سعدی ـ نبودِ عشق را باطل بودنِ عمر می شمارد و  می سُراید:

سعدی از عشق نتازد، چه کند مُلک وجود

                                   حیف باشد که همه عمر به باطل برود

امّا « افلاطون »، عشق را یک مرض فرض کرده و می گوید:

« عشق تنها مرضی است که بیمار از آن لذت می برد! »

مسیح علیه السلام عشق ورزی را یازدهمین دستور خداوند می داند و می سراید:

من یازدهمین دستور خداوند را برایتان می گویم:

عشق بورزید،

به دیگران عشق بورزید،

همان گونه که من به شما عشق ورزیدم!

حکم جدیدی هم به شما می دهم؛

دیگران را بپذیرید،

همان گونه که من شما را می پذیرم!

و « خواجه شیراز » عشق را رهایی از دو عالم می داند و می گوید:

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم

                                 بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

و « شکسپیر » با نگاهی لطیف، عشق را عذاب می نامد و می سُراید:

« عشق غالباً یک نوع عذاب است، امّا محروم بودن از آن مرگ است! »

« ولتر » عشق را هجوم یک سپاه می داند و می گوید:

« عشق قوی ترین سپاه است، زیرا در یک لحظه بر قلب و مغز و جسم حمله می کند! »

دکتر « آلکسیس کارل » هجران در عشق را دست مایه تعالی روح می داند و می گوید:

« عشق وقتی که به مطلوب خود نرسد، روح را تحریک می کند و بر می انگیزد، اگر « بئاتریس » زوجه « دانته » شده بود، شاید دیگر اثر بزرگ شاعر « کمدی الهی » به وجود نمی آمد! »

خالق اثر عظیم جنگ و صلح ـ تولستوی  ـ عشق را گوهر می داند و می گوید:

« عشق گوهری است گرانبها، اگر با پاکی توأم باشد! »

امّا « حافظ » قصه ی عشق را نامکرر می داند و می سُراید:

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب

                                کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

« دکتر شریعتی » می گوید:

« آنجا که عشق فرمان می دهد، محال، سر تسلیم فرود می آورد! »

فرزانه ای بر این باور است که:

« عشق چیزی نیست جز بارانی از غم، پشتِ یک لبخند! »

« امیلی دیکنسون » ـ شاعر آمریکایی ـ می سُراید:

کسی که بهشت را بر زمین نیافته است

آن را در آسمان نیز نخواهد یافت

خانه ی خدا نزدیک ماست

و تنها اثاث آن، عشق است

« اُشو » عشق را نشانه ی حضور خداوند می داند و می سراید:

آن گاه که « عشق » ورزی

« خداوند » در هر سو حاضر است.

آن گاه که نفرت وجودت را تسلیم خود سازد،

« ابلیس » در هر سو حاضر است.

جایگاه توست که خود را بر واقعیت تحمیل می کند!

« امام علی ( ع ) در حدیثی لطیف می فرماید: « اگر دو نفر در این جهان در کنار هم نشینند و با هم از عشق پاک و آسمانی ـ بدون آلودگی و غرض های نفسانی ـ سخن گویند، من نفر سوم خواهم بود! »

« مولانا » آخرین کلام را در معنای عشق در پس قرن ها می خواند:

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

                                   چون به عشق آیم خجل آیم از آن

گرچه تعبیر زبان روشن تر است

                                   لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت

                                  چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش تو خر در گِل بخفت

                                  شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

حال دانستیم که عشق عامل حرکت ما و بهانه ی زندگانی ماست و عشق به طبیعت و عشق به همنوع منجر به عشق به حضرت دوست می گردد.

مرز میان عشق حقیقی و مجازی کجاست؟

این سوال یک جواب ساده دارد! اگر کسی را که دوست دارید دست بر شانه اش بگذارید، روح شما، عطر و بوی نیمه گمشده تان را گرفت، آن عشق حقیقی و اگر جسم شما احساس حضور کرد، آن عشق مجازی و دروغی است.

به تعبیر زیبای دکتر شریعتی:

« عشق حقیقی، عشقی است فراتر از انسان و فروتر از خدا! »

« جبران خلیل جبران » در تأیید سخن دکتر شریعتی می گوید:

« عشق حقیقی در باغچه ی روح شکوفا می گردد و عشق مجازی در بستر جسم! »

« مولانا » نیز فاصله عشق حقیقی و مجازی را به نوعی کاملاً شفاف بیان می نماید:

عشق ها کز پی رنگی بُوَد     عشق نَبوَد، عاقبت ننگی بُوَد

در یک کلام:

عاشق، خداوند را در زیر مردمک نرم و نازک معشوق خویش می فهمد و در زیر زبان دلش او را می چشد.او به طبیعت و به هستی عاشقانه می نگرد و محراب دلش خالی از حسد، کینه، نفرت، و لبریز از شعف و شادمانی و ایثار و اغماض است و پیوسته به زندگی با لبخندی سبز می نگرد و نشانه اش این است که از ناله ی بلبل پریشان می شود:

گر نخل وفا بر ندهد، چشمِ تَری هست

                                   تا ریشه در آب است، امید ثمری هست

آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل

                                   در دامنش آویز که با وی خبری است

اینک اگر سخنانی که تا اینجا گفته شد، دل شما را گرم می دارد، آن را به دندانِ دل بگیرید که آن حقیقتی است سخت نایاب! به قول شمس تبریزی: « هر اعتقاد که تو را گرم می دارد، آن را به دل نگه دار و به عمل نشان ده که این کار خردمندان خداجوی هست! »

و بیایید تا بیاموزیم:

نجابت را از گل سرخ / لطافت را از بهار

عطش را از تابستان / تنهایی را از پاییز

پاکیزگی را از زمستان / عشق را از اغماض

ایثار را از عشق / و دوست داشتن را از مادر!

چکیده مطالب:

ـ طبق آخرین پژوهشِ روانپزشکان، انسانهایی که نور محبت و عشق از وجود آنان می تراود، خیلی کمتر از بقیه افراد بیمار می شوند!

ـ فراموش نکن! دوست داشتن انسانها، نقطه پایانی است بر تمامی رنجها!

ـ از همین امروز به شیشه عینکت رنگ محبت بزن! نظاره کن آثار شگرف آن را!

ـ مطمئن باش! کسی که محبت ندارد، هیچ گاه وجود خداوند را احساس نخواهد کرد!

ـ ایمان، عبادت کردن نیست! ایمان محبت است و عشق!

ـ عاشق باش تا عطر و بوی خداوند را بگیری و شبیه او شوی!

ـ باید بدانیم، عشق « فرزند » یک مهربانی ساده است و بس!

ـ عشق یعنی، همسایه مان را دوست بداریم، برگ های درخت را و کبوترها را حتی کلاغ ها را ستایش کنیم، بخاطرِ سیاهی رنگ پرهایشان و کاکتوس ها را دوست بداریم!! بخاطر آنکه لطافت گل سرخ را به ما می فهمانند!

ـ عشق دلمشغولی لطیفی ست که معجونی ست از؛ صداقت، حرکت، شتاب، پاکیزگی، اشک، شعف و دلشوره!

ـ یقین بدانید! یگانه پل این جهان و آن جهان عشق است!

ـ عشق، استارتِ موفقیت و انگیزه اجرای تمامی کارهای سخت و دشوار است!

ـ یادت باشه! اگر عاشق باشی و عشق در وجودت لانه کند، دیگر جایی برای خشم و کینه و عداوت باقی نخواهد ماند!

ـ عشق یعنی، یافتن بهشت در روی زمین!

ـ بفهمیم و درک کنیم که میان عشق حقیقی و عشق مجازی، فاصله ای است به اندازه ی یک قرن نوری!

ـ عشق حقیقی یعنی؛ حرکت عمودی از خاک به ملکوت که آن را « سفر دل » نامند، عشق مجازی یعنی، حرکت افقی در روی زمین که آن را « سفر گِل » نامند.

ـ عاشق باشید! و عشق بورزید، امّا هیچ گاه احساس را با غریزه اشتباه نگیرید!

ـ فرق بین عاشق و غریزه طلب، به نازکی یک پوست پیاز است! مواظب باشید سُر نخورید!

ـ رشد عشق حقیقی در بستر روح است و عشق مجازی در بستر جسم!

ـ مواظب باشید! یافتن مرز میان عشق و غریزه بسیار دشوار است!

ـ میوه عشق حقیقی راحِ روح است و میوه عشق مجازی تجزیه روح است!

جان کلام:

عشق حقیقی یعنی، پرداختن به روح و عشق مجازی یعنی، پرداختن به جسم!

 

> منبع : کتابِ لطفاً گوسفند نباشید! به اهتمامِ محمود نامنی