۱۸ مطلب با موضوع «داستان عاشقانه» ثبت شده است

فقط یکبار در آغوش گرفتمش

داستان عاشقانه

 

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا ؟

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا ؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم”دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

  • مدیر
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۲

داستان یک زوج انگلیسی

داستان عاشقانه

 

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و در تمام این مدت به هم وفادار موندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام با همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی

  • مدیر
  • جمعه ۹ فروردين ۹۲

داستان انتظار

داستان عاشقانه

 

در یک روز خزان پاییزی ،
پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم :
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم ...
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد ،
و گفت :
دوستش بدار ولی منتظرش نمان ...

  • مدیر
  • جمعه ۹ فروردين ۹۲
موضوعات