تو مرا نادیده بگیر ...
و من ...
بدنم روز به روز کبود تر می شود ...
از بس ...
خودم را میزنم ...
به نفهمی ...
تو مرا نادیده بگیر ...
و من ...
بدنم روز به روز کبود تر می شود ...
از بس ...
خودم را میزنم ...
به نفهمی ...
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است، در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید ؟
وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است ؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم.
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید رو دکمه های پیانو، صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد، روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی که خودش خلق می کرد اوج میگرفت، مثه یه آدم عاشق همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد هیچ کس اونو نمی دید همه آدمایی که می اومدن و می رفتن همه آدمایی که جفت جفت دور میز مینشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود.
از سکوت خوششون نمیومد اونم می زد، غمناک می زد، شاد می زد، واسه دلش می زد، واسه دلشون می زد، چشمش بسته بود و می زد، صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود، دریایی بدون انتها، وسیع و آروم، یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین نگاه یه لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلافی کرد، یه دختر با یه مانتوی سفید که درست رو به روش کنار میز نشسته بود، تنها نبود با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده، چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو.