داستان آموزنده ظرف عسل, داستانهای خواندنی, داستان مجانی, داستان 2016, داستان عاشقانه, سایت داستان کوتاه, داستانهای جذاب, داستان ایرانی
روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت و عسل ها درون بشکه بود و پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود
و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت.
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.
آن مرد تعجب کرد و گفت
از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی.
تاجر جواب داد:
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم به او میدهم.
اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست و مجسم میکرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد، لذت صدقه دهنده بیش از لذت گیرنده بود.
این یک معامله با خداست.