مرد من نه با اسب سفید می آید نه با بنز سیاه ...
مرد من با دو پای خودش می آید ...
مرد من نه با حساب پر و نه با شرکتی در فلان جای شهر که با غرور و مردانگی اش می آید ...
مرد من آنقدرها هم رویایی نیست ...
یک آدم ساده که می شود از قامتش مغرور شد ...
که می شود خستگی هایش را فهمید ...
که چشمانش حرفی جز برای من ندارد ...
باید زن باشی تا بفهمی ...
حتی یک شاخه گل وقتی از دست مردی می رسد که دستانش جز برای تو نیست ...
چه عشقی دارد، هزار کادوی گران قیمت پیشکش ...
باید زن باشی تا ببینی همان دست ها چیزی ست فراتر از یک دست محکم، امن است و مطمئن ...