شروع به دویدن کرد ...
زندگی را به سرو رویش پاشید ...
زندگی را چنان نوشید و بویید ...
و چنان به وجد آمد ...
که دید می تواند تا ته دنیا برود ...
و دید می تواند پا روی خورشید گذارد ...
و می تواند ...
او آن روز آسمان خراشی را نساخت ...
زمینی را مالک نشد ...
پست و مقامی را کسب نکرد ...
در همان یک روز ...
روی چمن ها خوابید ...
کفش دوزکی را تماشا کرد ...
سرش را بالا گرفت ...
و ابرها را دید ...
و به آنهایی که نمی شناخت سلام کرد ...
و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد ...
او همان یک روز آشتی کرد ...
و خندید و سبک شد ...
و لذت برد ...
و سرشار شد
و بخشید و عاشق شد ...
و عبور کرد ...
او همان یک روز زندگی کرد ...