بعضی ها را ...
هرچه قدر بخواهی تموم نمی شوند ...
همش به آغوششان بدهکار می مانی ...
حضورشان گرم است ...
سکوتشان خالی میکند دل آدم را ...
بعضی ها را ...
هرچه قدر بخواهی تموم نمی شوند ...
همش به آغوششان بدهکار می مانی ...
حضورشان گرم است ...
سکوتشان خالی میکند دل آدم را ...
در نبودنش ...
با سایه ام حرف می زنم ...
امروز ...
که هوای دلم ابریست ...
تنهاى تنهایم ...
لحظه های سکوتم ...
پر هیاهوترین دقایق زندگیم هستند ...
مملو از آنچه ...
می خواهم بگویم ...
و ...
نمی گویم ...
حالا دیگر ...
نه از حادثه خبری هست ...
و نه از اعجاز آن چشم های آشنا ...
از دلتنگی ها هم که بگذریم ...
" تنهایی " ...
تنها اتفاق این روز های من است ...
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام ...
درد یک اتفاق که شاید با اتفاق تو ...
دردش متفاوت باشد ...
من از دست رفته ام ، شکسته ام ...
می فهمی ؟
به انتهای بودنم رسیده ام ...
اما اشک نمی ریزم ...
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند ...
چقدر لحظه های بی تو بودن سخت میگذرد ...
چقدر فاصله و دوری زجرآوره ...
دوست داشتم اینجا بودی ...
کنارم ، نزدیک من ...
هوای دلمی ...
حداقل میدونستم زیر آسمون شهرمی ...
هوای من هوای تو هم هست ...
تو را و تنها تو را می بویم و می بوسم ...
تا بدانی تنها چیزی که ...
بی هیچ هراسی مرا ...
به سوی آغوش تو می کشاند ...
عشق است ...
آن روز که تو رفتی همه گفتند :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت ...
و آن لحظه به ناباوری و غصه من خندیدند ...
و اکنون آه تو ای سفر کرده ...
اگر باز نخواهی گشت ...
کاش می آمدی و می دیدی ...
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود ...
میگذارم با خیالت روزگارم سر شود ...
خداحافظ برای همیشه ...
دلمان کوچک است ولی ...
آنقدر جا دارد که برای هر ...
عزیزی که دوستش داریم ...
نیمکتی بگذاریم، برای همیشه ...
اقرار مرا بر پیشانیت حک کن ...
تا در لابه لای این ثانیه های کهنه و مندرس نامی از احساس نبرم ...
من باختم ...
به خود باختم ...
به تصور غلط هبوط فرشته های آدم نما باختم ...
و حالا که گوشه ی اتاقم حماقت هایم را می شمارم ...
آرام آرام در این جمله ی تو زاده می شوم که گفتی :
سنگ باش تا سنگسار نشوی ...
چگونه بفرستم تپش های قلبم را ...
برای تو تا باور کنی ؟
تو را از یاد بردن ،
کار من نیست ...
مرا زمانی از دست دادی ،
که میان روزمرگی هایت گم شده بودی ...
و تو فرصت آن را نداشتی ،
که دلتنگم باشی ...
عجب از من ...
تمام دلمشغولی ام تو بودی ...
وقتی باران می بارد ...
تنم را به قطرات باران می سپارم ...
می گویند باران رساناست، خدا را چه دیدی ؟
شاید دست های من را هم به دست های تو برساند ...
عشق یک واژه پر پیچ و خم است ...
سر آن یک عین است ...
عین یعنی همان چشم که سر آغاز جنون میگردد ...
پس از آن شین داریم ...
شین را دقت کن که چه اندازه فراز است و فرود ...
و به ما میگوید که نه در اوج ببالی به خودت ...
و نه دلسرد شوی وقت شکست ...
آخر عشق ببین قاف چه حالی دارد ...
نقطه هایش به قدر من و توست ...
آخر عشق فقط آغوش است ...