دیوانه باران زده

 

اول ها، دیدن دستت در دستش برایم سخت بود ...
اما حال عادت کردم ...
مرا سنگ نامیدند ...
چون هیچ کس اشکم را ندید و همه گفتند : چه ساده گذشتی ...
اما ...
من بغض هایم را زیر بالشم و اشک هایم را زیر باران جا میگذارم ...
بقول سهراب که میگفت : چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید ...
شستم ولی ...
تو خندیدی و فقط گفتی :
دیوانه باران زده ...
تمام مدت هایی که گذشت، فکرم پی این بود ...
او چه چیز داشت که من ندارم ؟