میدونی یه روز تو ...
تنها آرزوی زندگیش میشی ...
که دیگه دستش بهت نمیرسه ...
این بدترین انتقامیه که روزگار ازش میگیره ...
میدونی یه روز تو ...
تنها آرزوی زندگیش میشی ...
که دیگه دستش بهت نمیرسه ...
این بدترین انتقامیه که روزگار ازش میگیره ...
خدا را چه دیدی ؟
شاید دوام آوردم
هر تمام شدنی که مرگ نیست
گاهی می توان
کنار یک پنجره
سیگار به دست و منتظر
پوسید.
در آغوشم که میگیری ...
آنقدر آرام میشوم ...
که فراموش میکنم ...
باید نفس بکشم ...
همیشه باید کسی باشد
تا بغضهایت را قبل از لرزیدن چانهات بفهمد
باید کسی باشد
که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی بفهمد
کسی باشد
که اگر بهانهگیر شدی بفهمد
کسی باشد
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن
بفهمد به توجهش احتیاج داری
بفهمد که درد داری
که زندگی درد دارد
دلایل بودنم را مرور میکنم هر روز ...
هر روز از تعدادشان کم میشود ...
آخرین باری که شمردمشان، تنها یک دلیل برایم مانده بود ...
آن هم دیدن تو بود ...
گلوی آدم را ...
باید گاهی بتراشند ...
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود ...
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل ...
که در گلوی آدم است ...
دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند ...
بالا بروی، پایین بیایی، بی فایده است ...
من تو را همین جا ...
میان بازوانم، در آغوشم می خواهم، با یک بوسه ...
در سرزمین تن من خبری از دموکراسی نیست ...
زمان ...
می گذرد ...
چه کنم با دلی ...
که از تو ...
توان گذشتنش ...
نیست ...
گاهی آدم ته میکشه ...
آدمه دیگه ...
ساعت شنی نیست که سروتهش کنی ...
آدم گاهی تموم میشه ...
خواستم با یکی درد دل کنم ...
اول ازش پرسیدم سیگار داری ؟
گفت می خوای بکشی ؟
گفتم نه، تو بکش تا طاقت حرفامو داشته باشی ...
دلم یک آغوش می خواهد ...
آغوشی که اندازه ام باشد ...
بی آنکه دست به سایز خود بزنم ...
آغوشی که مرا بفهمد، فقط همین ...
ورنه آغوش ها بسیارند ...
اگر روزی بر سر مزارم آمدی
یک وقت حرف این و آن را برایم نیاوری
کمی از خودت بگو
کمی از عشق تازه ات بگو
بگو که بیشتر از من دوستت دارد
بگو که دشت شقایق مسافر دیگری هم دارد
نگاهی به شمع نیمه جان مزارم کن
سوختنش را ببین بیشتر نگاهش کن
با اینکه میداند لحظه ای دیگر می سوزد و میمیرد
ولی می جنگد تا نیمه جان به دست باد نمیرد
می جنگد تا لحظه ای بیشتر سنگ قبرم را روشن کند
می ماند و می سوزد تا سوختنم را باور کند
حال لحظه ای به خود نگاه کن
مرا در خاطرات فراموش شده ات پیدا کن
تلخ تر از خود جدایی ها ...
آنجایی است که بعدها آن دو نفر مدام باید وانمود کنند ...
که چیزی بینشان نبوده ...
که هیچ اتفاقی نیفتاده ...
که از همدیگر هیچ خاطره ای ندارند ...
تقصیر از من است ...
آن زمان که گفتی ...
قول بده همیشه کنارم بمانی ...
یادم رفت بپرسم ...
کنار خودت یا خاطره هایت ...
یه کسایی هم هستن که تو زندگی مشکل دارن ...
درد میکشن دل شکسته دارن حرف نگفته دارن ...
شب که میشه همه میخوابن ولی اونا بیدارن
به گذشته فکر میکنند به روزایی که خوب و بد گذشت ...
به همه ی اون چیزایی که داشتن و دیگه ندارن ...
تو تختشون دراز میکشن با خودشون فکر میکنند که آینده چی میشه ...
به این فکر میکنن که چجوری میتونن به چیزایی که میخوان برسن ...
اصن نمیدونن چی درسته چی غلط ...
موندن سر دوراهی کم آوردن ...
فقط خودشون هستن و شب و تنهایی شون ...