سوگوار ...
با داغی همیشه تازه ...
بر مزار دلم ایستاده ام ...
کجا هستی ؟
مگر دستانت را ...
به دستهای بی کسی من گره نزدی ؟
شب است و من از گورستان تنهایی می ترسم ....
عجیب می ترسم ...
سوگوار ...
با داغی همیشه تازه ...
بر مزار دلم ایستاده ام ...
کجا هستی ؟
مگر دستانت را ...
به دستهای بی کسی من گره نزدی ؟
شب است و من از گورستان تنهایی می ترسم ....
عجیب می ترسم ...
خوب من همین جا درون شعرهایم بمان ...
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدم ها ...
مرا با خود نبرد به سرزمین هایِ دورِ احساس ...
من اینجا هر روز با تو عاشقی می کنم بی انتها ...
شعرِ من بهانه ایست برای ما شدن دست هایمان ...
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم ...
همه چیز را یاد گرفته ام ...
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم ...
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم بی صدا کنم ...
تو نگرانم نشو ...
همه چیز را یاد گرفته ام ...
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی ...
یاد گرفته ام نفس بکشم بدون تو و به یاد تو ...
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن ...
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم ...
امشب می خواهم ...
در دنج ترین جای دنیا بنشینم ...
و مردی باشد که حرف های در گوشی ام را بشنود ...
زیر گوشم نجوا کند ...
در آغوشم بکشد ...
و گرمای وجودش به قلب شکسته ام آرامش ببخشد ...
دلم می خواهد بگوید :
نگران نباش بانو من آمده ام که تا همیشه بمانم ...
شروع به دویدن کرد ...
زندگی را به سرو رویش پاشید ...
زندگی را چنان نوشید و بویید ...
و چنان به وجد آمد ...
که دید می تواند تا ته دنیا برود ...
و دید می تواند پا روی خورشید گذارد ...
و می تواند ...
او آن روز آسمان خراشی را نساخت ...
زمینی را مالک نشد ...
پست و مقامی را کسب نکرد ...
در همان یک روز ...
روی چمن ها خوابید ...
کفش دوزکی را تماشا کرد ...
همچون ...
ساعت شنی شده ام ...
که نفس های آخرش را میزند ...
و التماس میکند ...
یکی پیدا شود و برش گرداند ...
من هم ...
نه ...
لطفا برم نگردانید ...
بگذارید تمام شوم ...
برای خودم مردی شده ام ...
این روزها در سکوت سرسخت ...
بی صدا گریه میکنم ...
ولی ...
دنیا ...
مواظبم باش ...
قلبم هنوز زنانه میزند ...
بی تو در خلاء سرگردانم ...
بی تو در انتظار غرقم ...
بی تو لبالب از حس دلتنگی پرم ...
بی تو ...
می بینی ؟
نبودنت مرا در دنیایی حبس می کند که ...
دیگر شبیه دنیا نیست ...
پر از بی رنگیست ...
من و تو درهم گره خورده ایم ...
گره ای کور بنام سرنوشت ...
تو آنسوی تفاوت های محض و من نشسته در تردید ...
تو انتخاب میکنی و میروی ...
و من ...
هنوز به ای کاش ها دل بسته ام ...
که ای کاش می ماندی و باهم گره از کارمان میگشودیم ...
گفته بودی دلتنگی هایم را با قاصدکها قسمت کنم ...
تا به گوش تو برسانند ...
می گفتی قاصدکها گوش شنوا دارند ...
غم هایت را در گوششان زمزمه کن ...
و به باد بسپار ...
من اکنون صاحب دشتی قاصدکم ...
اما ...
مگر تو نمی دانستی قاصدکهای خیس از اشک می میرند ؟
کجاى دنیا ام ؟
کجاى دنیا ایستاده ام ...
که دیگر نه آفتاب گرمم میکند ...
و نه مهتاب سرد ...
کجاى دنیا نشسته ام ...
که دیگر دیوان شاملو هم آرامم نمیکند ...
نمیدانم کجا هستم ...
آنقدر دیر آمدی ...
که رنگ چشمانت ...
و طرح کت سورمه ای تو ...
از یادم رفت ...
آنقدر دیر آمدی ...
که صد پیمانه نشاط وحشی ...
پاییز از حوالی حوصله ات که بگذرد ...
من زرد می شوم ...
و تا کفش های رفتنت جفت می شود ...
غریب می مانم ...
و نیلوفرانه دوستت دارم ...
می خواهم از تو بنویسم برای تو که در تمام لحظاتم وجود داری ...
خنده هایم برای توست با تو بودن مرا شاد می کند ...
و بی تو بودن مرا گریان ...
تو با من هستی در حالی که در کنارم نیستی ...
تو با منی چون در قلب منی ، قلبم را با دنیا عوض نمی کنم ...
چون تو در آنی و من تنها تو را دوست دارم ...
تو را ...
به جای همه کسانی که نشناخته ام ...
دوست می دارم ...
تو را به خاطر عطر نان گرم ...
برای برفی که آب می شود ...
دوست می دارم ...
تو را برای دوست داشتن ...
دوست می دارم ...
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت ...
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت ...