فقط ...
دوری نیست که ...
دل آدم رو می سوزونه ...
بودن و مال تو نبودن ...
دردش بیشتره ...
فقط ...
دوری نیست که ...
دل آدم رو می سوزونه ...
بودن و مال تو نبودن ...
دردش بیشتره ...
وقتی دودلی هایت را می بینم
گفتن ” دوستت دارم ” هایت
فقط تنهاترم می کند.
انسان ممکن است با یک نفر بیست سال زندگی کند ...
و آن شخص برایش یک غریبه باشد ...
می تواند با یک نفر بیست دقیقه وقت بگذراند ...
و تا آخر عمر فراموشش نکند ...
گاه آرزو می کنم که ای کاش راحت ار کنار دیگران می گذشتم ...
اما ...
شبهای آرام زندگیم انگشت شمار شده اند ...
باز شبی دیگر را باید با این بغض لعنتی به صبح برسانم ...
مراقب باش ...
سقف آرزوهای کسی که به تو دلبسته را ترک نیندازی ...
آوارش زمین زیر پایت را هم خراب می کند ...
آدمهایی هستند که شاید کم بگویند " دوستت دارم "
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را
بهشان خرده نگیرید !
این آدمها فهمیده اند "دوستت دارم" حرمت دارد
مسئولیت دارد
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی
دوست داشتن واقعی را میفهمی ...
امروز به اتاقت که رفتم ...
هنوز هوای اتاق بوی عطرت را به یادگار نگه داشته بود ...
یاد آخرین یادم تو را فراموشی که با هم شرط کردیم افتادم ...
یاد چشمان مهربانی که تمام آسمان را در خود جای میداد ...
یاد آن دست هایی که سردی زندگی را برایم گرما می بخشید ...
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه ...
بعد بهت بگه که چشماش نمیخواد تورو ببینه ...
خیلی سخته اون که اومده کردت دیوونه ...
هوسش وقتی تموم شد دیگه پیشت نمیمونه ...
خیلی سخته توی پاییز با غریبه آشنا شی ...
اما وقتی که بهار شد، یه جوری ازش جدا شی ...
اول ها، دیدن دستت در دستش برایم سخت بود ...
اما حال عادت کردم ...
مرا سنگ نامیدند ...
چون هیچ کس اشکم را ندید و همه گفتند : چه ساده گذشتی ...
اما ...
من بغض هایم را زیر بالشم و اشک هایم را زیر باران جا میگذارم ...
بقول سهراب که میگفت : چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید ...
شستم ولی ...
هرگاه این جمله را میبینم، بغض میکنم :
خواستن، توانستن است ...
یعنی او نخواست که نشد؟!...
در پاییز ...
حال درختی را دارم که برگ های خاطراتش زیر قدم هایتان له می شود ...
کم قدم بزن با او ...
در خیابان هایی که از آنها خاطره داریم ...
میدانم ...
دلت خاطرات جدید میخواهد ...
اما ...
امروز باز ورق زدم گذشته را ...
گل های میان برگ هایش که خشک کردیم ...
نمیدانم ...
زود از بین رفت، یا تو زود جدا شدی ...
کنار تکه کاغذی سفید یادآوری کردم بر خودم :
ای دل دیدی که وقت رنج هیچ کس یادت نکرد ؟
جز غم که هزار آفرین بر غم باد ...
حالم خوب خوب است ...
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده ...
حتی به تو فکر هم نمی کنم ...
باران هم تو را دیگر به یادم نمی آورد ...
مثل همین حالا که می بارد ...
لابد حالا داری زیر باران قدم می زنی ...
چترت را فراموش نکن ...
یک نفر ...
در همین نزدیکی ها ...
چیزی به وسعت یک زندگی ...
برایت جا گذاشته است ...
خیالت راحت باشد ...
آرام ...
چشمهایت را ببند ...
ساده نبود اما ...
من دلم را عادت داده ام به نخواستن ...
وقتی لبخندت را درون مردمکان کسی می تابانی ...
که من نیستم ...
حالا ...
عکس های دو نفره ی پر لبخند ...
در آغوش دیگریت را ...
می خواهی به رخ لحظه های این دل ...
از دست رفته بکشی ...