هرگاه این جمله را میبینم، بغض میکنم :
خواستن، توانستن است ...
یعنی او نخواست که نشد؟!...
هرگاه این جمله را میبینم، بغض میکنم :
خواستن، توانستن است ...
یعنی او نخواست که نشد؟!...
در پاییز ...
حال درختی را دارم که برگ های خاطراتش زیر قدم هایتان له می شود ...
کم قدم بزن با او ...
در خیابان هایی که از آنها خاطره داریم ...
میدانم ...
دلت خاطرات جدید میخواهد ...
اما ...
متن عاشقانه
| عکس عاشقانه آغوش |
دوستان یک سری عکس عاشقانه با موضوع آغوش بدون برچسب تبلیغاتی آماده کردم، امیدوارم خوشتون بیاد، چنانچه دوست داشتید نظر بدید تا این بخش رو بیشتر آپدیت کنم.مرسی!
حالم خوب خوب است ...
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده ...
حتی به تو فکر هم نمی کنم ...
باران هم تو را دیگر به یادم نمی آورد ...
مثل همین حالا که می بارد ...
لابد حالا داری زیر باران قدم می زنی ...
چترت را فراموش نکن ...
من و تو درهم گره خورده ایم ...
گره ای کور بنام سرنوشت ...
تو آنسوی تفاوت های محض و من نشسته در تردید ...
تو انتخاب میکنی و میروی ...
و من ...
هنوز به ای کاش ها دل بسته ام ...
که ای کاش می ماندی و باهم گره از کارمان میگشودیم ...
دیگر آیینه ای در اتاقم نیست ...
زمانی که رفتی آن را از پنجره بیرون انداختم ...
وقتی تو نیستی دلیلی ندارد به خودم برسم ...
رژ بمالم , چشمانم را سیاه کنم و یا موهایم را آراسته ...
دیگر شیشه ی عطرهایم خالی نمیشود ...
من تنها کمی متفاوتم ...
وقتی تمام دردهای دنیا ...
روی شانه های دخترانه ام ...
کوه می شوند ...
من به پهنای تمام کوه پایه ها ...
لبخند می زنم ...
تکان می دهد ...
بادبانها را باد ...
دریا در سکوت طوفانیش ...
قامت برافروخته است ...
قایق من است که در این تلاطم شب ...
بیهوده باز میگردد باز ...
آغوش هیچ خیالی ...
بوی آشنای بازوانت را نداشت ...
و نجوای هیچ بارانی ...
هم صدای لبهای تو نبود ...
اینک تو را ...
این روزها که جرأت دیوانگی کم است ...
بگذار باز هم به تو برگردم ...
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم ...
بگذار در خیال تو باشم ...
این روزها ...
خیلی برای گریه دلم تنگ است ...
آن روز که تو رفتی همه گفتند :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت ...
و آن لحظه به ناباوری و غصه من خندیدند ...
و اکنون آه تو ای سفر کرده ...
اگر باز نخواهی گشت ...
کاش می آمدی و می دیدی ...
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ...
دل من که به اندازه یک عشق است ...
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد ...
من تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها می برم ...
و تو می آیی ...
بالاخره می آیی ...
فقط کمی دیر کرده ای ، همین ...
نمیدانم کدام درد بزرگتر است ...
دردی که آنرا بی پرده تحمل می کنی ...
یا دردی که ...
بخاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری ...
توی دلت می ریزی و تاب می آوری ...
مرد من نه با اسب سفید می آید نه با بنز سیاه ...
مرد من با دو پای خودش می آید ...
مرد من نه با حساب پر و نه با شرکتی در فلان جای شهر که با غرور و مردانگی اش می آید ...
مرد من آنقدرها هم رویایی نیست ...
یک آدم ساده که می شود از قامتش مغرور شد ...