مراقب باش ...
سقف آرزوهای کسی که به تو دلبسته را ترک نیندازی ...
آوارش زمین زیر پایت را هم خراب می کند ...
مراقب باش ...
سقف آرزوهای کسی که به تو دلبسته را ترک نیندازی ...
آوارش زمین زیر پایت را هم خراب می کند ...
تو مرا نادیده بگیر ...
و من ...
بدنم روز به روز کبود تر می شود ...
از بس ...
خودم را میزنم ...
به نفهمی ...
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه ...
بعد بهت بگه که چشماش نمیخواد تورو ببینه ...
خیلی سخته اون که اومده کردت دیوونه ...
هوسش وقتی تموم شد دیگه پیشت نمیمونه ...
خیلی سخته توی پاییز با غریبه آشنا شی ...
اما وقتی که بهار شد، یه جوری ازش جدا شی ...
گفته بودی دلتنگی هایم را با قاصدکها قسمت کنم ...
تا به گوش تو برسانند ...
می گفتی قاصدکها گوش شنوا دارند ...
غم هایت را در گوششان زمزمه کن ...
و به باد بسپار ...
من اکنون صاحب دشتی قاصدکم ...
اما ...
مگر تو نمی دانستی قاصدکهای خیس از اشک می میرند ؟
تو را ...
به جای همه کسانی که نشناخته ام ...
دوست می دارم ...
تو را به خاطر عطر نان گرم ...
برای برفی که آب می شود ...
دوست می دارم ...
تو را برای دوست داشتن ...
دوست می دارم ...
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت ...
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت ...
آه می بینم ...
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی ...
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم ...
چه امید عبثی ؟
من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ ...
من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ ...
تو همه زندگی من هستی ؟
چشم من باز گریست ...
قلب من باز ترک خورد و شکست ...
باز هنگام سفر بود و من از چشمانت می خواندم ...
که سفر خواهی کرد و از این عشق گذر خواهی کرد ...
و نخواهی فهمید ...
بی تو این باغ پر از پاییز است ...
رفت و نگفت ...
من بی او ...
میان ماندن و نماندن ...
بودن و نبودن ...
دست و پا می زنم مدام و غرق نمیشوم ...
گلوی آدم را ...
گاهی باید بتراشند ...
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود ...
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل ...
که در گلوی آدم است ...
دلتنگی هایی که میتوانند آدم را خفه کنند ...
درد دارد ...
وقتی با نسیمی برود ...
کسی که به خاطرش به طوفان زده ای ...
مرا زمانی از دست دادی ،
که میان روزمرگی هایت گم شده بودی ...
و تو فرصت آن را نداشتی ،
که دلتنگم باشی ...
عجب از من ...
تمام دلمشغولی ام تو بودی ...
دلم تنگ شده ...
برای عکس هایی که پاره کردم و سوزاندمشان ...
برای دفتر خاطراتم که مدتهاست دیگر چیزی در آن نمی نویسم ...
حتی برای آدمهای حسودی که دورو برم می چرخیدند ...
و خیلی دیر شناختمشان ...
برای بی خیالی و آرامشی که مدتهاست دیگر ندارمش ...
خنده هایی که دارم فراموششان می کنم ...
و برای خودم که حالا دیگر خیلی عوض شده ام ...
تنهایی ،
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد ...
اما ،
تو نرو ...
بگذار من نادان بمانم ...
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻩ ؟
ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ ،
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ میشی ...
ﺍﯾﻦ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﻪ ...
فکر میکردم ،
آدمها همانطور که آمده اند می روند ...
نمی دانستم که نمی روند ،
می مانند ،
ردشان می ماند ...
حتی اگر همه چیزشان را با خودشان بردارند ،
و بروند ...