تو نیستی ...
و تمام لحظاتم در تابع عمر ...
در بازه ی نبودنت ، دوباره بودنت ...
به سمت خاطراتت میل می کند ...
با حد بی نهایت دلتنگی ...
تو نیستی ...
و تمام لحظاتم در تابع عمر ...
در بازه ی نبودنت ، دوباره بودنت ...
به سمت خاطراتت میل می کند ...
با حد بی نهایت دلتنگی ...
روی کاغذ مینویسم :
دست های تو ...
و روی آن دست میکشم ...
گاهی وقت ها مجبوری احمق باشی ...
درست میشه همه چی شک ندارم
واسه حسم ولی مدرک ندارم
اگه حتی دلم خاکستر هم شه
برام تعریف کن تا باورم شه
واسه شنیدن حرفات این بار
تمام عمر فرصت دارم انگار
میترسم بعد این همه حواشی
به احساسم دروغ گفته باشی
اگه جدا بشیم و دوست باشیم
بهتر از اینه به هم مشکوک باشیم
در نبودنش ...
با سایه ام حرف می زنم ...
امروز ...
که هوای دلم ابریست ...
تنهاى تنهایم ...
تو را حس میکنم هر دم ...
که با چشمان زیبایت مرا دیوانه کردی ...
من از شوق تماشایت ...
نگاه از تو نمیگیرم ...
تو زیباتر نگاهم میکنی اینبار ...
ولی افسوس که این رویاست ...
خاطرات خیلی عجیبند ...
گاهی اوقات می خندیم ...
به روزهای که گریه می کردیم ...
گاهی گریه می کنیم ...
به یاد روزهایی که می خندیدیم ...
لحظه های سکوتم ...
پر هیاهوترین دقایق زندگیم هستند ...
مملو از آنچه ...
می خواهم بگویم ...
و ...
نمی گویم ...
حالا دیگر ...
نه از حادثه خبری هست ...
و نه از اعجاز آن چشم های آشنا ...
از دلتنگی ها هم که بگذریم ...
" تنهایی " ...
تنها اتفاق این روز های من است ...
چشمانت را ببند ...
و فقط لحظه ای خود را به جای من بگذار ...
حس می کنی چقدر تنهایم ؟
وقتی میان این همه آدمک چوبی ...
شانه ای نیست که تکیه گاه گریه ام باشد ...
آخر تو رفته ای ...
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام ...
درد یک اتفاق که شاید با اتفاق تو ...
دردش متفاوت باشد ...
من از دست رفته ام ، شکسته ام ...
می فهمی ؟
به انتهای بودنم رسیده ام ...
اما اشک نمی ریزم ...
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند ...
شاید آرام تر میشدم ...
فقط و فقط ...
اگر میفهمیدی ...
حرفهایم به همین راحتی که میخوانی ...
نوشته نشده اند ...
آن روز که تو رفتی همه گفتند :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت ...
و آن لحظه به ناباوری و غصه من خندیدند ...
و اکنون آه تو ای سفر کرده ...
اگر باز نخواهی گشت ...
کاش می آمدی و می دیدی ...
آه می بینم ...
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی ...
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم ...
چه امید عبثی ؟
من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ ...
من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ ...
تو همه زندگی من هستی ؟
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود ...
میگذارم با خیالت روزگارم سر شود ...
خداحافظ برای همیشه ...
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است ...
دل من که به اندازه یک عشق است ...
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد ...
من تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها می برم ...
و تو می آیی ...
بالاخره می آیی ...
فقط کمی دیر کرده ای ، همین ...