حالا دیگر ...
نه از حادثه خبری هست ...
و نه از اعجاز آن چشم های آشنا ...
از دلتنگی ها هم که بگذریم ...
" تنهایی " ...
تنها اتفاق این روز های من است ...
حالا دیگر ...
نه از حادثه خبری هست ...
و نه از اعجاز آن چشم های آشنا ...
از دلتنگی ها هم که بگذریم ...
" تنهایی " ...
تنها اتفاق این روز های من است ...
یک روز من سکوت خواهم کرد ...
تو آن روز ، برای اولین بار ...
مفهوم " دیر شدن " را خواهی فهمید ...
ده دقیقه که دیر می کنی ...
ده بار دیگر روی نبضم ...
روی موهایم روی شالم ادکلن می زنم ...
ده بار دیگر در آینه نگاه می کنم ...
ده بار دیگر از آینه می پرسم : " من خوبم ؟ "
ده بار به تپش قلبم اضافه می شود ...
آغوش هیچ خیالی ...
بوی آشنای بازوانت را نداشت ...
و نجوای هیچ بارانی ...
هم صدای لبهای تو نبود ...
اینک تو را ...
من عاشق بارون و گیتارم ...
من روزها تا ظهر می خوابم اما شب ها تا صبح بیدارم ...
دنیای ما اندازه ی هم نیست ، من خیلی وقتا ساکتم ، سردم ...
وقتی که میرم تو خودم شاید پاییز سال بعد برگردم ...
دنیای ما اندازه هم نیست می بوسمت اما نمی مونم ...
تو دائم از آینده می پرسی من حال فردامم نمی دونم ...
چشمانت را ببند ...
و فقط لحظه ای خود را به جای من بگذار ...
حس می کنی چقدر تنهایم ؟
وقتی میان این همه آدمک چوبی ...
شانه ای نیست که تکیه گاه گریه ام باشد ...
آخر تو رفته ای ...
این روزها که جرأت دیوانگی کم است ...
بگذار باز هم به تو برگردم ...
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم ...
بگذار در خیال تو باشم ...
این روزها ...
خیلی برای گریه دلم تنگ است ...
در ذهن زنانه ی من ...
مرد یعنی تکیه گاهی امن ...
یعنی بوسه ای از روی دوست داشتن ، بدون اندکی شرم ...
در ذهن زنانه ی من ...
مرد یعنی کوه بودن ، پر از سخاوت ، پر از حیای مردانه ...
در کنار این ابهت ، لوس شدن های کودکانه ...
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام ...
درد یک اتفاق که شاید با اتفاق تو ...
دردش متفاوت باشد ...
من از دست رفته ام ، شکسته ام ...
می فهمی ؟
به انتهای بودنم رسیده ام ...
اما اشک نمی ریزم ...
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند ...
غرورت را کنار بگذار ...
نزدیکم شو ...
مرا در آغوش بکش ...
بگذار گرمای وجودت را به یاد آورم ...
دوباره بگو باز هم بگو که دوستم داری ...
بگذار در آغوشت آرام گیرم ...
چقدر لحظه های بی تو بودن سخت میگذرد ...
چقدر فاصله و دوری زجرآوره ...
دوست داشتم اینجا بودی ...
کنارم ، نزدیک من ...
هوای دلمی ...
حداقل میدونستم زیر آسمون شهرمی ...
هوای من هوای تو هم هست ...
شاید آرام تر میشدم ...
فقط و فقط ...
اگر میفهمیدی ...
حرفهایم به همین راحتی که میخوانی ...
نوشته نشده اند ...
یاد بعضى نفرات روشنم می دارد ...
قوتم مى بخشد ، راهم مى اندازد ...
نام بعضى نفرات رزق روحم شده است ...
وقت هر دلتنگى ، سویشان دارم دست ...
همه زندگی من تو بودی ....
تا چشم ها را بستم ...
آرزویم تو شدی ...
فکر رفتن کردم ...
سمت و سویم تو شدی ...
تا که لب وا کردم ...
گفتگویم تو شدی ...
در میان سکوت شبهایم ...
جستجویم تو شدی ...
تو را و تنها تو را می بویم و می بوسم ...
تا بدانی تنها چیزی که ...
بی هیچ هراسی مرا ...
به سوی آغوش تو می کشاند ...
عشق است ...