عاشقم نماندی ...
یا نبودی اصلا ،
چه فرقی می کند وقتی ،
باران خاطره شدی بر وجود من ...
و زخم یادت را ،
تازیانه تازیانه ،
بر دل احساسم نشاندی ...
عاشقم نماندی ...
یا نبودی اصلا ،
چه فرقی می کند وقتی ،
باران خاطره شدی بر وجود من ...
و زخم یادت را ،
تازیانه تازیانه ،
بر دل احساسم نشاندی ...
تمام هوا را بو می کشم ،
چشم می دوزم ،
زل می زنم ،
انگشتم را بر لبان زمین می گذارم :
هیس ...
می خواهم رد نفس هایش بـه گوش برسد ...
اما ...
دیگر فرقی نمی کند ...
" بیایی " یا " نیایی " ...
من دیگر هیچ وقت ...
حالم " خوب " نمی شود ...
بگذار بگویم :
آخر فهمیدم چه ربطی بهم داریم ...
که پشت این همه فاصله تا این حد به من نزدیکی ...
" تو ادامه ی وجود منی "
دل من با تو آرام گرفت ...
این نوشته های گاه و بی گاه ،
قلب من است برای تشکر از تو ...
وای ...
عجب غوغا می کنند در من
واژه هایی که
به وزن " تو " شعر می شوند ...
عاشق که میشوی ،
مواظب خودت باش ...
شبهای باقیمانده عمرت ،
به این سادگیها ،
صبح نخواهند شد ...
بگو ،
تمام تو مال من است
دلم میخواهد
حسادت کنم
به خودم ...
تنهایی ،
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد ...
اما ،
تو نرو ...
بگذار من نادان بمانم ...
این روزها ،
بیشتر از هر زمانی ،
دوست دارم خودم باشم ...
دیگر نه حرص بدست آوردن را دارم ،
و نه هراس از دست دادن را ...
هرکس مرا میخواهد بخاطر خودم بخواهد ...
دلم هوای خودم را کرده ...
همین ...
راهی جز سکوت ندارم ،
پس سکوت می کنم ...
نه اینکه حرفی برای گفتن نیست ،
حرف زیاد است، درد زیاد است ،
اما خسته ام ...
پی حس همون روزام ...
پی احساس آرامش ...
همون حسی که این روزا ،
به حد مرگ می خوامش ...
عاشق اون لحظه ام ،
که از پشت بغلم میکنی ...
نفسات گردنمو نوازش میده ،
آروم میگی :
نفسم چطوره ؟
و من غرق لذت میشوم ...
دلم یک شب آروم میخواهد ،
با آهنگی رومانتیک ،
چندتا شمع ،
و یک عالمه تو ...